تـــکـــســـــرمــــــن

مردی با عشق نوشتن...

روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..!

خرگوشی از آن جا عبور می کرد.

از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟

 

کلاغ حیله گرانه گفت: البته که میتونی..! خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد .

ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد.

کلاغ خنده زنان گفت: برای این که 

مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی ...

باید این بالا بالا ها بنشینی..!

 

و این حکایت همچنان باقیست

نویسنده : مهران :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تـــکـــســـــرمــــــن

جاده بهانه است
مقصود چشم توست!

مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!

#علیرضا_آذر

تمامی حقوق برای تـــکـــســـــرمــــــن محفوظ است . طراحی قالب : نقل بلاگ