روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..!
خرگوشی از آن جا عبور می کرد.
از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟
کلاغ حیله گرانه گفت: البته که میتونی..! خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد .
ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد.
کلاغ خنده زنان گفت: برای این که
مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی ...
باید این بالا بالا ها بنشینی..!
و این حکایت همچنان باقیست
جاده بهانه است
مقصود چشم توست!
مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!
#علیرضا_آذر