تـــکـــســـــرمــــــن

مردی با عشق نوشتن...

داستان غم انگیز کوه نورد!

 

این داستان غم انگیز کوهنوردی است که می خواست به بلندترین کوه ها صعود کند. تصمیم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد . سیاهی شب سکوت مرگباری داشت . و قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند واستراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها وماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود . وقهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد.

 

 در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بیادش آمد . داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد خدایا مرا دریاب و نجات بده . صدائی لطیف وآرام از آسمان گفت چه می خواهی برایت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پیدا کنم . صدا گفت آیا واقعا فکر میکنی من می نوانم تورا نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد وچسبید به طنابش . 

 

و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده اورا پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

 

 

 

@texermanchannel

نویسنده : مهران :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تـــکـــســـــرمــــــن

جاده بهانه است
مقصود چشم توست!

مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!

#علیرضا_آذر

تمامی حقوق برای تـــکـــســـــرمــــــن محفوظ است . طراحی قالب : نقل بلاگ