تـــکـــســـــرمــــــن

مردی با عشق نوشتن...

پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر".
طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم".

نکته : در دنیا هیچ بن بستی نیست.

 ﻋﺸــــﻖ ﻫــﺎﮮ ﺍﻣــﺮﻭﺯﮮ ﯾـﻌـﻨــﮯ ،
 ﺩﻭﺳﺘـــ ﺩﺍﺷﺘـــﻦ ﮐـﺴــﮯ ﮐـﻪ ﻣـــﺎﻝ ﺗــﻮ ﻧـﯿـﺴـﺘــــ . . .

 ﻧــﻪ ﺍﯾﻨﮑــــﻪ ﻧﺒﺎﺷـــــﻪ . . .

 ﻫﺴـــﺖ ﻭﻟــﮯ ﻫﻤـﯿﺸــــﻪ ﺩﻧـﺒــﺎﻝ ﯾﮑــﮯ ﺑـﻬـﺘـﺮ ﺍﺯ ﺧــﻮﺩﺗـــِـﻪ . . .

 ﯾـﻌـﻨــﮯ ﺍﯾـﻨـﮑـﻪ ﺗــﻮ ﺑـﺎ ﮔـــﺮﯾـﻪ ﺍﺵ ﮔــﺮﯾـﻪ ﮐـﻨـــﮯ ﻭﻟــﮯ ﺍﻭﻥ . . .

 ﻭﻗـﺘــﮯ ﻣﺸﮑــﻞ ﺗــﻮ ﺭﻭ ﻣﮯ ﺑـﯿـﻨـــﻪ ﻣـﯿـﺸـــﮯ ﺳـــﻮﮊﻩ ﺧـﻨـﺪﻩ ﺍﻭن ﺩﻭﺳﺘـــﺎﺵ (دختر خالش). . .

 ﯾـﻌﻨــــﮯ ﺧـﻮﺩﺗــﻮ ﺯﻧـﺪﮔـــﯿـﺘﻮ ﻭﺍﺳــﻪ ﮐـﺴـــﮯ ﺣـــﺮﻭﻡ ﮐﻨـــﮯ ،

 ﮐﻪ ﻭﺍﺳــﺶ ﻫﯿـــــﭻ ﺍﺭﺯﺷـــﮯ ﻧــﺪﺍﺭﮮ . . . ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻨـــــــﻬـــــــﺎﯾـــــﮯ . . .

 ﻋـﺸـــــﻖ ﻫـﺎﯼ ﺍﻣــﺮﻭﺯﮮ ﯾـﻌـﻨـﯽ : ﭘـــــﻮﭺ !

وقتی پرنده زنده است ؛ مورچه ها را میخورد ،

وقتی میمیرد ؛ مورچه ها اورا میخورند !

زمان و شرایط در هر موقعی میتواند تغییر کند ،

در زندگی هیچکس را آزار ندهید .

شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد ،

" زمان از شما قدرتمند تر است "

یک درخت میلیون ها چوب کبریت را میسازد ،

اما وقتی زمانش برسد ؛

فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیون ها درخت کافیست ...

هوایت می زند بر سر،

 

دلم دیوانه می گردد

 

چه عطری در هوایت هست؟!

 

نمیـدانم نمـیدانم ...

 

┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄

 

❣️ مولانا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

گفتم:جرمش چیست؟

گفت:مشروب خورده است

گفتم:چرا شلاقش میزنید؟

گفت:مشروب خوردن حرام است

گفتم:چرا حرام است؟

گفت:هر چیز به بدن انسان ضرر برساند در اسلام حرام است

گفتم:مشروب به بدن بیشتر ضرر میرساند یا شلاق؟

سکوت کرد.....ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ .....

ﺩﻭﻣﯿﺶ ﻧﺒﻮﺩ ......

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ .... !!!!!

ﯾﮑﯽ ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺯﻧﺎﺳﺖ .... !!!!!!!

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻭ ﺫﮐﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ .... !!!!!!!

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮔﻨﺎﺳﺖ .... !!!!!!

ﯾﮑﯽ ﻣﻮﯼ ﺳﯿﺦ ﻭ ﻏﯿﺮﺕ .... !!!!!

ﯾﮑﯽ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﺷﻬﻮﺕ .... !!!!

ﯾﮑﯽ ﺭﯾﺸﺸﻮ ﺑﺎ ﺗﯿﻎ ﺯﺩﻩ .... !!!!!

ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﺭﯾﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺗﯿﻎ ﺯﺩﻩ .... !!!!!!

آرﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ... !!!!!!!!!!!!!!!!!

ﻭ ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪ ﺳﺮ ﺩﺭﺍﺯ ﺩﺍﺭﺩ ..........

مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!

خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!

مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم

خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!

یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!

یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!

یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!

و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!

 

فقر واقعی فقر روحی است...

ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!

ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...

ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...

یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩی...

یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩی...

یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩی...

یکی ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...

ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...

ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...

ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...

ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...

ﭼﻪ ﺯشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...

ﭼﻪ تلخی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...

ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین...

 

ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ...

 

┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄

 

❣️ سهراب سپهری

" ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﻢ ... "

ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﺑﺎﺷﻢ ﭘﺎ ﺭﻭﯼ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ؛

ﺍﻣﺎ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻧﮑﻨﻢ ...

ﮔﺮﮔﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺪﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ؛

ﮐﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺫﺍﺕ ﺍﺳﺖ، ﻧﻪ ﻫﻮﺱ ...

ﺧﻔﺎﺵ ﺑﺎﺷﻢ، ﮐﻪ ﺷﺒﻬﺎ ﮔﺮﺩﺵ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﮐﻮﺭ ؛

ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺭﺍ ﭘﺮﭘﺮ ﻧﮑﻨﻢ ...

ﮐﻼﻏﯽ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﻗﺎﺭﻗﺎﺭ ﮐﻨﻢ ...

ﺍﻣﺎ ﭘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ ...!

 

 ﭼﻪ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺷﺎﯾﺪ ؛

ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﻮﻫﯿﻦ ...

ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ "ﺍﻧﺴﺎﻥ" ﺧﻄﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ... 

 

┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄

 

❣️ علی شریعتی

از مست نپرسید به میخانه چرا هست

ترسم که بگوید که به آن خانه خدا هست

 

قاضی بزند هم سر وهم دست و زبانش

بر دار بگوید که به خمخانه شفا هست

 

جاهل نرود در پی آن خانه ی عشّاق

زیرا پدرش گفته که در مکه صفا هست

 

او نیز چو آن عابد بی دین بگردد

بیچاره نداند که در آن خانه دوا هست

 

آن کس که کند سجده به دلدار خیالی

دیوانه نداند که در این کار خطا هست

 

من نیز شدم عاشق و در میکده رفتم

دیدم که بجز یار خداهست و بقا هست

 

از باده بنوشیدم و گفتم که رضایم

زیرا که به میخانه ی عشاّق خدا هست

 

┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄

   

❣️ مولانا

 

اگر پادشاه بودم ،

 

شک نکن صدای خنده ات را 

 

سرود ملی می کردم

 

مــادر ...

 

┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄

 

❣️ حسین پناهی

تـــکـــســـــرمــــــن

جاده بهانه است
مقصود چشم توست!

مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!

#علیرضا_آذر

تمامی حقوق برای تـــکـــســـــرمــــــن محفوظ است . طراحی قالب : نقل بلاگ