تـــکـــســـــرمــــــن

مردی با عشق نوشتن...

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است .

 حرف مردم مانند

 موج دریاست,

اگر در مقابلش بایستی

خسته ات میکند!!

واگر با آن همراهی کنی

غرقت میکند!!

قرار نیست که همه آدمها شما را درک کنند.

و این اشکالی ندارد.

آنها حق دارند نظر دهند و شما

کاملا حق دارید آنرا نادیده بگیرید .

💎 مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز ودیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا بشو.

مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد، دخترک گفت که زمین را شخم کرده وبذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.

مرد به خانه کوزه گر رفت ، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم ودر آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.

مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: 

چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم

 حکایت امروز ماست.

باران  ببارد   خیلی ها بی خانمان  می شوند و خواب ندارند 

و اگر نبارد خیلی ها آب و غذا ندارند.

 سفیر انگلیس در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی، لگدی به گاوی میزند "گاوی که در هندوستان مقدس است"!

فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم می کند!

بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند. همراه فرماندار با تعجب می پرسد؛

چرا این کار را کردید؟!


فرماندار می گوید؛

لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد، ولی من نگذاشتم.

روزی ملا نصرالدین در خزینه حمام به خواندن پرداخت. آواز خود را بسیار نیکو و شیرین یافت. پس به نزد حاکم رفت و به او گفت هر آینه مهمان گرانقدری داشتی مرا خبر کن تا از آواز ملکوتی خود وی را مستفیض گردانم.

بعد از مدتی چند نفر مهمان حاکم شدند و حاکم خواست تا بساط سرور آنان را مهیا کند پس یاد ملا افتاد و به نوکرانش دستور داد تا وی را حاضر کنند.

ملا که آمد به وی گفت: بخوان.

ملا گفت: فرمان بده تا خزینه ای بیاورند.

حاکم گفت مردک چطور اینجا خزینه مهیا کنم؟ پس ملا به خمره ای بزرگ که تا نیمه پر از آب بود رضایت داد و وقتی خمره حاضر شد سر در خمره کرد و آوازی بس دلخراش سر داد.

حاکم گفت: مردک به خدا قسم تا بحال آوازی جگرخراش تر از اینی که تو خواندی نشنیده بودم.

پس دستور داد که ملا را به همراه خمره آب به سر چهارسوق بازار برند و عابران هنگام عبور دست خود را با آب خمره تر کرده و چکی در گوش ملا بزند تا آب خمره تمام شود.

ملا با هر چکی که میخورد شکر خدا میکرد که حاکم خزینه آماده نکرده بود که تا آب آن تمام میشد از او جز استخوانی باقی نمیماند..

"ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،

ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،

ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ...

ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ،ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،

ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ..."


گفت:« چند تا دوسم داری؟»

گفتم:« یکی»

ابروهاشو تو هم کشید، اخم کرد و گفت:

« خسته نشی از این همه دوست داشتن!»

خندیدم و گفتم: « نه، قول میدم، تا ته دنیا»

با قیافه شاکی گفت:

« اخه یکی بدرد میخوره؟ تکون بخوری تمومه!

خیلی کمه، خیلی»

گفتم:« شاید ظاهرش کم نشون بده

اما یک، قوی ترین عددیه که میشناسم

یک کمیتش شاید پایین باشه

اما بجاش کیفیت داره

یک بزرگه، به اندازه خدا

یک عزیزه مثل تویی که یکی یدونمی

یک پر از شکوهه، مثل نفر اول شدن توی مسابقه ها»

خیره شده بود و با دقت گوش میداد

حرفم که تمام شد، حس غرور را در چشمانش میدیدم

دستانم را گرفت، خیره در چشمانم گفت:

« قول بده همیشه یکی دوسم داشته باشی»

جان دلم، قرار است یک عمر

یکی دوستت داشته باشم..

تـــکـــســـــرمــــــن

جاده بهانه است
مقصود چشم توست!

مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!

#علیرضا_آذر

تمامی حقوق برای تـــکـــســـــرمــــــن محفوظ است . طراحی قالب : نقل بلاگ