تـــکـــســـــرمــــــن

مردی با عشق نوشتن...

۸ مطلب با موضوع «حکایت» ثبت شده است .

روزی ملا نصرالدین در خزینه حمام به خواندن پرداخت. آواز خود را بسیار نیکو و شیرین یافت. پس به نزد حاکم رفت و به او گفت هر آینه مهمان گرانقدری داشتی مرا خبر کن تا از آواز ملکوتی خود وی را مستفیض گردانم.

بعد از مدتی چند نفر مهمان حاکم شدند و حاکم خواست تا بساط سرور آنان را مهیا کند پس یاد ملا افتاد و به نوکرانش دستور داد تا وی را حاضر کنند.

ملا که آمد به وی گفت: بخوان.

ملا گفت: فرمان بده تا خزینه ای بیاورند.

حاکم گفت مردک چطور اینجا خزینه مهیا کنم؟ پس ملا به خمره ای بزرگ که تا نیمه پر از آب بود رضایت داد و وقتی خمره حاضر شد سر در خمره کرد و آوازی بس دلخراش سر داد.

حاکم گفت: مردک به خدا قسم تا بحال آوازی جگرخراش تر از اینی که تو خواندی نشنیده بودم.

پس دستور داد که ملا را به همراه خمره آب به سر چهارسوق بازار برند و عابران هنگام عبور دست خود را با آب خمره تر کرده و چکی در گوش ملا بزند تا آب خمره تمام شود.

ملا با هر چکی که میخورد شکر خدا میکرد که حاکم خزینه آماده نکرده بود که تا آب آن تمام میشد از او جز استخوانی باقی نمیماند..

خانواده همسر برادرش به منزلشان آمده بودند. او می گفت: چون برادر بزرگ تر بود دیر تر ازدواج کرده بود و برای رسیدگی به امور برادران و خواهرانش ناچار بود کار کند. شبی که اقوام تازه برادرش به منزل انها آمده بودند، وی برای خرید یک شانه تخم مرغ راهی شده بود تنها دارایی منزلشان ده تومان پول بود و یک راست به مغازه بقال محله که مردی خداشناس بود رفته و وقتی پول یک شانه تخم مرغ را داده بود مرد گفته بود: این نرخ روز است نه این وقت شب و در این ساعت از شب نرخش پانزده تومان است.

این دوست می گفت: تخم مرغ را زمین گذاشتم و برگشتم به طرف خانه.

می گفت در مسیر به این فکر می کردم که مردی با این خدا پرستی که همیشه صف اول نماز مسجدمان است چرا این چنین کرد؟

 ناگهان به درب مغازه قهوه خانه محله رسیدم که شخصی لاابالی و بی خیال در ظاهر بود. به سراغش رفتم و گفتم برادر به اندازه ده تومان به من تخم مرغ بده.

مرد گفت: نیمرو می خوای یا آب پز؟

 گفتم: نه برادر برای ما مهمان آمده و تمام دارایی ما همین ده تومان است. اگر می شود می برم خانه خودمان درست می کنیم. با شنیدن این حرف مرد برخاست سه دست دیزی و تمام مخلفاتش به همراه یک شانه تخم مرغ به اضافه ده نان برشته داد دست من و گفت: خیر پیش.

متعجب گفتم: برادر من پول ندارم.

مرد برفراشته گفت: کی از تو پول خواست؟ مهمان حبیب خداست و تو هم همسایه ما برو به سلامت.

روزها و سالها گذشت و او یک ریال بابت آن شب از من نگرفت. کرامت و انسانیت او همواره مرا شرمسار خود نموده است.

  معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس می‌داد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود، معلم می‌خواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید: «اگر من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟»

پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: «چهار!»

معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت؛ سه. معلم با ناامیدی با خود فکر کرد: «شاید بچه درست گوش نکرده باشه.»

 

او به پسر گفت: «پسرم، با دقت گوش کن. اگر من یک سیب با یک سیب دیگه و دوباره یک سیب دیگه به تو بدم، تو چند تا سیب داری؟»

 

پسر ناامیدی را در چشمان معلم می‌دید. او این بار با انگشتانش حساب کرد. پسر سعی داشت جواب مورد نظر معلم را پیدا کند تا بلکه خوشحالی را در صورت او ببیند اما جواب باز هم چهار بود و این بار با شک و تردید جواب داد: «چهار.» .....

داستان غم انگیز کوه نورد!

 

این داستان غم انگیز کوهنوردی است که می خواست به بلندترین کوه ها صعود کند. تصمیم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد . سیاهی شب سکوت مرگباری داشت . و قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند واستراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها وماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود . وقهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد.

 

 در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بیادش آمد . داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد خدایا مرا دریاب و نجات بده . صدائی لطیف وآرام از آسمان گفت چه می خواهی برایت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پیدا کنم . صدا گفت آیا واقعا فکر میکنی من می نوانم تورا نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد وچسبید به طنابش . 

 

و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده اورا پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

 

 

 

@texermanchannel

ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺍﻣﺮﻭﺯ

ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ

ﻧﯿﺴﺘﻢ !

ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ:

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ

ﺍﺳﺖ ..

ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : 

ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ

ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .

 

ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ :" ﺣﺘﻤﺎ ."

 

ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ

ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ ..

ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..

ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ

ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ

ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .

ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ

ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ...

ﮐﻼﻍ ﻭﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ . ﻃﻮﻃﯽ

ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ

ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭﮐﻼﻍ

ﺁﺯﺍﺩ ...

ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ

ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﯼ!

پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر".
طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".

ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟

پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم".

نکته : در دنیا هیچ بن بستی نیست.

مرد فقیری از خدا سوال کرد: چرا من اینقدر فقیر هستم؟!

خدا پاسخ داد: چون یاد نگرفته ای که بخشش کنی!

مرد گفت: من چیزی ندارم که ببخشم

خدا پاسخ داد: دارایی هایت کم نیست!

یک صورت، که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی!

یک دهان، که میتوانی با آن از دیگران تمجید کنی و حرف خوب بزنی!

یک قلب، که میتوانی به روی دیگران بگشایی!

و چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیت خوب نگاه کنی!

 

فقر واقعی فقر روحی است...

روزی کلاغی بر درختی نشسته و تمام روز خود را بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد..!

خرگوشی از آن جا عبور می کرد.

از کلاغ پرسید: آیا من هم می توانم مانند تو تمام روز را به بیکاری و استراحت بگذرانم؟

 

کلاغ حیله گرانه گفت: البته که میتونی..! خرگوش کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد .

ناگهان روباهی از پشت درخت جَست و او را شکار کرد.

کلاغ خنده زنان گفت: برای این که 

مفت بخوری و بخوابی و هیچ کاری نکنی ...

باید این بالا بالا ها بنشینی..!

 

و این حکایت همچنان باقیست

تـــکـــســـــرمــــــن

جاده بهانه است
مقصود چشم توست!

مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!

#علیرضا_آذر

تمامی حقوق برای تـــکـــســـــرمــــــن محفوظ است . طراحی قالب : نقل بلاگ