تـــکـــســـــرمــــــن

مردی با عشق نوشتن...

۸۳ مطلب با موضوع «زیبا» ثبت شده است .
  • احتیاط باید کرد، همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب میگیرند. " نادر ابراهیمی "
  •  من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم که بیاید ... علف خستگی ام را بچرد.  " سهراب سپهری "
  • عادت بی رحم ترین سم درون دنیاست، چون آروم آروم توی مغز آدم میره و تا بخودت بجنبی میبینی که با تمام گوشت و پوست اسیرش شدی ... " اوریانا فالاچی " 
  • همیشه روز هایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد ... " آلبرکامو "
  •   می فرماید: به عمل کار برآید به سخندانی نیست...

 

زندگی پر از زیبایی است، به آن توجه کن


به زنبور عسل، به کودک کوچک و چهره های خندان دقت کن


باران را نفس بکش و باد را احساس کن


زندگی ات را زندگی کن و برای رویاهایت مبارزه کن

 

فردی از عارف خواست که او را موعظه کند.

عارف گفت :

 مرنج و مرنجان!

 

 گفت: 

«مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چه‌طور می‌توانم ناراحت نشوم !؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده ، چه‌طور نباید برنجم؟»

 

عارف پاسخ داد :

« علاج آن است که خودت را کَسی ندانی ،، و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی! »

 

جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن

 

روزگار غریبی است ...

نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری ...اما زعفران راکه میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی..!!


حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست...ولی بدون زعفران ماهها و سالها می توان آشپزی کرد و غذا خورد ...

مراقب نمکهای زندگیتان باشید ...ساده و بی ریا و همیشه دم دست  ...که اگر نباشند وای بر سفرهٔ زندگی....

 حرف مردم مانند

 موج دریاست,

اگر در مقابلش بایستی

خسته ات میکند!!

واگر با آن همراهی کنی

غرقت میکند!!

قرار نیست که همه آدمها شما را درک کنند.

و این اشکالی ندارد.

آنها حق دارند نظر دهند و شما

کاملا حق دارید آنرا نادیده بگیرید .

روزی ملا نصرالدین در خزینه حمام به خواندن پرداخت. آواز خود را بسیار نیکو و شیرین یافت. پس به نزد حاکم رفت و به او گفت هر آینه مهمان گرانقدری داشتی مرا خبر کن تا از آواز ملکوتی خود وی را مستفیض گردانم.

بعد از مدتی چند نفر مهمان حاکم شدند و حاکم خواست تا بساط سرور آنان را مهیا کند پس یاد ملا افتاد و به نوکرانش دستور داد تا وی را حاضر کنند.

ملا که آمد به وی گفت: بخوان.

ملا گفت: فرمان بده تا خزینه ای بیاورند.

حاکم گفت مردک چطور اینجا خزینه مهیا کنم؟ پس ملا به خمره ای بزرگ که تا نیمه پر از آب بود رضایت داد و وقتی خمره حاضر شد سر در خمره کرد و آوازی بس دلخراش سر داد.

حاکم گفت: مردک به خدا قسم تا بحال آوازی جگرخراش تر از اینی که تو خواندی نشنیده بودم.

پس دستور داد که ملا را به همراه خمره آب به سر چهارسوق بازار برند و عابران هنگام عبور دست خود را با آب خمره تر کرده و چکی در گوش ملا بزند تا آب خمره تمام شود.

ملا با هر چکی که میخورد شکر خدا میکرد که حاکم خزینه آماده نکرده بود که تا آب آن تمام میشد از او جز استخوانی باقی نمیماند..

"ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ،

ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ،

ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ...

ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ،ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ،

ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ..."


گفت:« چند تا دوسم داری؟»

گفتم:« یکی»

ابروهاشو تو هم کشید، اخم کرد و گفت:

« خسته نشی از این همه دوست داشتن!»

خندیدم و گفتم: « نه، قول میدم، تا ته دنیا»

با قیافه شاکی گفت:

« اخه یکی بدرد میخوره؟ تکون بخوری تمومه!

خیلی کمه، خیلی»

گفتم:« شاید ظاهرش کم نشون بده

اما یک، قوی ترین عددیه که میشناسم

یک کمیتش شاید پایین باشه

اما بجاش کیفیت داره

یک بزرگه، به اندازه خدا

یک عزیزه مثل تویی که یکی یدونمی

یک پر از شکوهه، مثل نفر اول شدن توی مسابقه ها»

خیره شده بود و با دقت گوش میداد

حرفم که تمام شد، حس غرور را در چشمانش میدیدم

دستانم را گرفت، خیره در چشمانم گفت:

« قول بده همیشه یکی دوسم داشته باشی»

جان دلم، قرار است یک عمر

یکی دوستت داشته باشم..

دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند. ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با هم صحبت می‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می ‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می ‏نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می ‏دید، برای هم اتاقیش توصیف می‏ کرد. پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می‏ کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بیرون، زیبیایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دور دست دیده می ‏شد. همان‏ طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‏ کرد، هم اتاقیش جشمانش را می‏ بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‏ کرد و روحی تازه می‏ گرفت. روزها و هفته‏ ها سپری شد. تا اینکه روزی مرد کنار پنجره از دنیا رفت و مستخدمان بیمارستان جسد او را از اتاق بیرون بردند. مرد دیگر که بسیار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد. مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره می ‏توانست آن منظره زیبا را با چشمان خودش ببیند ولی در کمال تعجب، با یک دیوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی را از پشت پنجره برای او توصیف می‏ کرده است. پرستار پاسخ داد: ولی آن مرد کاملا نابینا بود!


پائولو کوئیلو

معجزه ای وجود دارد که دوستی نامیده می شود و در میان دل اقامت دارد ؛ شما نمی دانید که چگونه بوجود می آید و چگونه آغاز می شود

اما شادمانی که برایتان به ارمغان می آورد همیشه موهبتی خاص می بخشد و شما متوجه می شوید که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است !

تـــکـــســـــرمــــــن

جاده بهانه است
مقصود چشم توست!

مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!

#علیرضا_آذر

تمامی حقوق برای تـــکـــســـــرمــــــن محفوظ است . طراحی قالب : نقل بلاگ