تـــکـــســـــرمــــــن

مردی با عشق نوشتن...

۸۳ مطلب با موضوع «زیبا» ثبت شده است .

همیشه وقتی ‌داستان کسل کننده می شود

 
نویسنده یک عنصر جدید وارد داستان می کند
 
اگر زندگی شما کسل کننده شده است
 
منتظر اتفاق جدید باشید . . .

 

آدماآنقدر زود عوض مےشوند 

 

ڪه تو فرصت نمے ڪنے

 

بــہ ساعتت نگاه ڪنــــی و 

 

ببینی چند دقیقه بـین 

 

دوستـــی ها و  دشمنـــی ها 

 

فاصلہ افتاده است.

 

 

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم

و به آوازی گوش میدادم

که در آن دلی می خواند

من تو را

او را

کسی را دوست می دارم !


این که عاشق کسی باشی یعنی هیچ،
این که یکی عاشقت باشه یه چیزی،
اما این که عاشق کسی باشی که عاشقته یعنی همه چیز،
یعنی باقی دنیا هیچ . .



شاد باش

نه یک روز ‌‌بلکه همیشه...

بگذار آوازه ی شاد بودنت چنان بپیچد

که پشیمان شوند

آنان که بر سر غمگین کردنت

شرط بسته اند ....




 

تا قبل از ازدواج فقط مرگ می تواند؛ 

دو عاشق دلداده را ازهم جدا کند 

اما بعد از ازدواج 

تقریبا هر چیزی می تواند 

سبب جدائی آن ها شود.

 

سامرست موام

 

 

تیکه کلامش بود ...

فرقی نمی‌کرد، موقع سلام یا وقت خداحافظی ؛

 

میگفت " تنور دلت گرم " ...

 

معنی این جمله را بعدها فهمیدم ؛

هر جا که از دلم مایه گذاشتم و اتفاق خوبی افتاد ؛

یاد حرفش افتادم ...

 

انگار تنور دلت که گرم باشد ؛

نان مهربانی‌اش را می‌خوری ...

 

هر چه دلت گرم‌تر ،

مهربانی‌ات بیشتر و روزگارت آبادتر است ...!!!

 

[ تنور دلتون گرم ... ]

به کسی کینه نگیرید!

دل بی کینه قشنگ است!

به همه مهر بورزید

به خدا مهر قشنگ است!

دست هر رهگذری را بفشارید به گرمی

بوسه هم حس قشنگی است!

بوسه بر دست پدر

بوسه بر گونه مادر

لحظه حادثه بوسه قشنگ است!

 

بفشارید به آغوش عزیزان

پدر و مادر و فرزند

به خدا گرمی آغوش قشنگ است!

نزنید سنگ به گنجشک

پر گنجشک قشنگ است!

پر پروانه ببوسید!

 

پر پروانه قشنگ است

نسترن را بشناسید

یاس را لمس کنید!

به خدا لاله قشنگ است

همه جا مست بخندید!

همه جا عشق بورزید

سینه با عشق قشنگ است!

بشناسید خدا را

هر کجا یاد خدا هست

سقف آن خانه قشنگ است...

داستان غم انگیز کوه نورد!

 

این داستان غم انگیز کوهنوردی است که می خواست به بلندترین کوه ها صعود کند. تصمیم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاریک میشد . سیاهی شب سکوت مرگباری داشت . و قهرمان ما بجای اینکه چادر بزند واستراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاریک بود و جز سو سوی ستارها وماه از پشت ابرها چیز دیگری پیدا نبود . وقهرمان ما چیزی به فتح قله نداشت که ناگهان پایش به سنگی خورد و لغزید و سقوط کرد.

 

 در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بیادش آمد . داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمین و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فریاد زد خدایا مرا دریاب و نجات بده . صدائی لطیف وآرام از آسمان گفت چه می خواهی برایت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پیدا کنم . صدا گفت آیا واقعا فکر میکنی من می نوانم تورا نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد وچسبید به طنابش . 

 

و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده اورا پیدا کردند که فقط یک متر با زمین فاصله داشت!

 

 

 

@texermanchannel

اگر فکر میکنید جذابیت در اینه که قسمتی از بدنتون بیرون باشه باید بگم با این فکر به خودتون توهین کردین

تـــکـــســـــرمــــــن

جاده بهانه است
مقصود چشم توست!

مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!

#علیرضا_آذر

تمامی حقوق برای تـــکـــســـــرمــــــن محفوظ است . طراحی قالب : نقل بلاگ