تـــکـــســـــرمــــــن

مردی با عشق نوشتن...

  • احتیاط باید کرد، همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز بهانه ها جای حس عاشقانه را خوب میگیرند. " نادر ابراهیمی "
  •  من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم که بیاید ... علف خستگی ام را بچرد.  " سهراب سپهری "
  • عادت بی رحم ترین سم درون دنیاست، چون آروم آروم توی مغز آدم میره و تا بخودت بجنبی میبینی که با تمام گوشت و پوست اسیرش شدی ... " اوریانا فالاچی " 
  • همیشه روز هایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست می داشته بیگانه می یابد ... " آلبرکامو "
  •   می فرماید: به عمل کار برآید به سخندانی نیست...

در واقع ما همه انسان بودیم تا اینکه :

نژاد ارتباطمان را برید، 

مذهب جدایمان ساخت،

سیاست بین مان دیوار کشید

و ثروت از ما طبقه ساخت !!! 

 می شود هایت را لیست کن و وقت بگذار و برای بزرگیت برای وسعت روحت...

با قدرت فریاد بزن که (( می شـــود )) 

می شـــود از نو آغازی کرد

می شـــود شادتر بود

می شـــود زیباتر کرد

می شـــود عاشقانه نفس کشید

می شـــود مهربانتر به اطراف نگاه کرد 

می شـــود اتفاقی باور نکردنی را خلق کرد

می شـــود عظمت تغییر را فهمید

آری می شـــود تمام نمی شـــودهایمان را

به می شـــودها تبدیل کرد

(( می شـــود باید بشـــود )).

 

زندگی پر از زیبایی است، به آن توجه کن


به زنبور عسل، به کودک کوچک و چهره های خندان دقت کن


باران را نفس بکش و باد را احساس کن


زندگی ات را زندگی کن و برای رویاهایت مبارزه کن

 

 من آدمِ دلتَنگی هستم، ازون دلتنگا که یادشون نمیره آدمارو، ازونا که لیستِ مخاطبین گوشیشون پٌر از شمارَست، شماره ی آدمایی که شاید یه بار اتفاقی دیدمشونو دیگه هرگز تکرار نشدن ...

 من آدمِ دلتنگی هستم، من حتی دلم واسه اون راننده ی پیر که پارسال بِهِم زردآلو داد تنگ شده یا اون خانومه که روزِ درختکاری تو پارک باهم درباره ی محیط زیست حرف زدیم حتی واسه اون دختره که ازم بدش میومد و همیشه پشت سرم حرف میزد !..

 من آدمِ دلتنگی هستم و دلتَنگیام یه روزا اونقدر زیاد میشه که میرَم تو خاطره ها، میرَم تو بَچگیام و دوباره از مامانم میپرسم "چنتا دیگه بخوابیم، بعد میریم خونه ی بابابزرگ؟ " مامان هم واسه دلخوش شدنم با دَستِش پنج رو نشون میده میگه "اینقدر دیگه بخوابیم میریم ..." منم ذوق میکنم و دلم میخواد تٌند تٌند بخوابم که زودتر پنجتا بشه و بریم پیشِ بابابزرگ...

 من این روزا بیشتر از همیشه وَصلَم به گذشته، به آدماش، به خاطره هام، به بچگیام!

 من این روزا دلم میخواد شِمٌردن یادم بره که ندونَم چند روز و چند ماه و چند ساعت از دلتنگیام میگذره، که هنوزم فکر کنم واحدِ اندازه گیریِ دیدنِ آدما خوابیدنِ منه، نه گذشتِ زمان...

 من این روزا از همیشه دلتنگتَرَم، از همیشه!

 

نازنین عابدین پور 

فردی از عارف خواست که او را موعظه کند.

عارف گفت :

 مرنج و مرنجان!

 

 گفت: 

«مرنجان را فهمیدم یعنی کسی را اذیت نکنم ولی «مرنج» یعنی چی؟ چه‌طور می‌توانم ناراحت نشوم !؟ مثلا وقتی بفهمم کسی مرا غیبت کرده یا فحش داده ، چه‌طور نباید برنجم؟»

 

عارف پاسخ داد :

« علاج آن است که خودت را کَسی ندانی ،، و اگر خودت را کسی ندانستی دیگر نمی‌رنجی! »

 

جفا کشیم و ملامت خوریم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری‌ست رنجیدن

 

روزگار غریبی است ...

نمکدان را که پر میکنی توجهی به ریختن نمکها نداری ...اما زعفران راکه میسابی به دانه دانه اش توجه میکنی..!!


حال آنکه بدون نمک هیچ غذایی خوشمزه نیست...ولی بدون زعفران ماهها و سالها می توان آشپزی کرد و غذا خورد ...

مراقب نمکهای زندگیتان باشید ...ساده و بی ریا و همیشه دم دست  ...که اگر نباشند وای بر سفرهٔ زندگی....

 حرف مردم مانند

 موج دریاست,

اگر در مقابلش بایستی

خسته ات میکند!!

واگر با آن همراهی کنی

غرقت میکند!!

قرار نیست که همه آدمها شما را درک کنند.

و این اشکالی ندارد.

آنها حق دارند نظر دهند و شما

کاملا حق دارید آنرا نادیده بگیرید .

💎 مردی دو دختر داشت یکی را به یک کشاورز ودیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن واحوال آنها را جویا بشو.

مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت وجویای احوال شد، دخترک گفت که زمین را شخم کرده وبذر پاشیده ایم اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم.

مرد به خانه کوزه گر رفت ، دخترک گفت کوزها را ساخته ایم ودر آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست.

مرد به خانه خود برگشت همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: 

چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم

 حکایت امروز ماست.

باران  ببارد   خیلی ها بی خانمان  می شوند و خواب ندارند 

و اگر نبارد خیلی ها آب و غذا ندارند.

 سفیر انگلیس در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی، لگدی به گاوی میزند "گاوی که در هندوستان مقدس است"!

فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم می کند!

بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند. همراه فرماندار با تعجب می پرسد؛

چرا این کار را کردید؟!


فرماندار می گوید؛

لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد، ولی من نگذاشتم.

تـــکـــســـــرمــــــن

جاده بهانه است
مقصود چشم توست!

مـن راهی تـــــو اَم
ای مقصد درست!

#علیرضا_آذر

تمامی حقوق برای تـــکـــســـــرمــــــن محفوظ است . طراحی قالب : نقل بلاگ